ماه کند بر فلک ستایش آن خد


سرو کند در چمن پرستش آن قد

عاریه دارند سرو و ماه تو گویی


راستی و روشنی از آن قد و زان خد

ای شده بی علتی دو چشم تو بیمار


ای شده بی حجتی رخ تو مورد

روی تو کردست نقس مانویان زشت


سحر تو کردست سحر بابلیان رد

چشم تو ضحاک دیگرست که دارد


آخته ضحاک وار تیغ مهند

زلف تو داود دیگرست که دارد


عاج منقط به زیر ساج معقد

خط تو گویی نوشت دست زمانه


بر سمن و نسترن ز غالیه ابجد

لختی از او نصب کرد و لختی از او رفع


بعضی از او همزه کرد و بعضی ازو مد

گر سببی داشت درد عشق تو تا شد


آن رخ بیجاده گون به گونهٔ عسْجد

بی سببی خیره چون گرفت نگویی


آن لب یاقوت رنگ ، رنگ زبرجد

بار خدایا ز بس جلال و ملاحت


گر صفت تو همی برون شود از حد

بر صفت تو گرفت بیشی و پیشی


مدح اجل سعد ملک سعد محمد

آنکه به تمکین اوست عقل ممکن


وانکه به تأیید اوست بخت موید

شد به کمالش جمال فضل مهیا


شد ز بنانش بنای جود مشید

در عدد فضل او چگونه رسد وهم


قطرهٔ باران نه ممکن است معدد

جز به مبارک حدیث او نگشاید


هرچه به قید حوادث است مقید

هست بدان منزلت که مجلس او را


ماه و ستاره سزد نهالی و مسند

در سفر و در حضر چه خفته چه بیدار


حاصل دارد چهار چیز موبد

زایزد خشنودی و عنایت سلطان


یاوری دولت و مساعدت جد

ای به سزا مهتری که مجد تو هر روز


هست به نزدیک مجد سعد مجدد

اوحد عصری و در خطاب اجلی


گشت نصیب تو هم اجل و هم اوحد

جامع فضلی و مفردی به کفایت


چون تو به گیتی کجاست جامع مفرد

رسم تو آراسته است دولت سلطان


رای تو افروخته است ملت احمد

عیش کریمان به جاه توست مهنا


شغل حکیمان به جود توست ممهد

بر تن اعدای توست جامهٔ سودا


در ید بیضای توست خامهٔ سودد

جامهٔ سودا بود سزای چنین تن


خامهٔ سودد بود جزای چنان ید

جان أب و جد به روزگار تو شادند


کز هنر توست آب و جاه اب و جد

مدح تورا در جهان بیاض سوادست


تا که جهان گاه ابیض است وگه آه سود

مرد بباید به دوستیت مجرب


تا شود از رنج روزگار مجرد

از دل و از اعتقاد باک مرا هست


مدح تو مقصود و بارگاه تو مقصد

هست همیشه زبان و جان و دلم را


شکر تو معتاد و من به شکر تو معتد

گر بودم فکرت جریر و فر زْدق


ور بودم فطنت خلیل و مبرد

هم نتوانم به شرط گفت مدیحت


هم نتوانم تمام کرد مجلد

تا که بتابد همی به قدرت باری


از فلک زودگرد شعر ی و فرقد

مرکب اقبال تو همیشه فلک باد


شعری او را لگام و فرقد مقو د

طالع تو سعد باد چون لقب و نام


بخت تو مسعود باد و فال تو اسعد

بزم تو چون خلد و تو نشسته چو رضوان


شاد به خلد اندرون ز عمر مخلد

روز تو فرخ به فر خسرو سرور


کار تو عالی به سعی دولت سرمد